ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

خاطرات تیر ماهی

نمیدونم از چی بنویسم......کلی از خاطراتمون تلنبار شد رو هم رفت..... کلی با عارف جون و عمه جون خوش بودیم......حسابی بازی میکردیم.......بازی های فکری علی الخصوص اونی که خاله زهره جون اینا زحمتشو کشیدن واسه تولد کادو دادن..... کانال بی بی تیوی رو دوباره راه انداختیم با دنا جون مشغول میشین.... از کارها و پیشرفتهات جسته گریخته.......مینویسم... باله که کماکان هفته 2 ساعت باشگاه میری.... استخر هم هفته ای دو روز..... تمرینات پیانوت رو به راه و استادت ازت کاملا رضایت منده.... اسکیتت بعد از 8 جلسه کلاس نیمه خصوصی، مربیت معتقده که بعد از 4 جلسه دیگه میتونی یه رشته انتخاب کنی چون دیگه توی پایه مشکلی نداری مگر اینکه بخوای همش تکرار ک...
31 تير 1393

73 مین ماهگردت مبارک قشنگم

این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف اری اری اری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی
23 تير 1393

واسه خاله ملیحه و سما جون

خوشگلم.....5 سال پیش توی یه روز فوق العاده گرم تابستون... اومدی پیشمون....ووووووووی یادم نمیره اون شبی که با مامانی خداحافظی کردیم جفتمون بغضمون گرفت و ترکید و تو بغل هم زدیم زیر گریه و با دعا و آرزوی سلامتی واسه جفتتون از هم خداحافظی کردیم...که فرداش به سلامت بیای پیشمون... هِی روزگار..... داری میرییییی بی وقفه......بچه هامون بزرگ میشن به سلامت........خدایا خودت مواظبشون باش... تولدت مبارک عزیزم....   ...
16 تير 1393

کمبود وقت...

این روزها حسابی وقت کم میاریم....خوابم کم شده.....شبها تا دیر وقت بیدار... خونه ما که رنگ و بوی ماه رمضون نداره......انقددددددددر دلم تنگیده که .... فقط بابا روزه میگیره که تا الان پیشمون نیست......بیاد ممکنه حال و هوای این ماه مبارکو بگیریم... بگذریم. خاله زهره اینا سورپرایزمون کردن و پنجشنبه شب موندن پیشمون..صبحش با هم رفتیم استخر... عصرش رفتیم پیست اسکیت.....مربی نیومده بود و ما بی اطلاع....مدیر آکادمی کلی معذرت خواهی کرد چون فراموش کرده بود بگه......ما هم زیاد نموندیم... دختر عمم زنگید که شب با عمه و بچه ها میان خونه....دیدن آقا بزرگ.......واسه همین زودتر برگشتیم که خرید میوه شیرینی داشته باشیم....سورپرایز شدیم باز.....پرستو و پ...
9 تير 1393

الهی به امید تو....

امیدوارم نتیجه بازی ایران بوسنی......توووووووپ شادمون کنه. مشغول کشک و بادنجونم....قراره خاله زهره و عمو علی شام بیان پیشمون......مسابقه رو با هم ببینیم.... بابا و آقا بزرگ بیمارستانن.....امیدوارم به موقع برسن.
4 تير 1393

تابستانه

مدتی که سرم شلوغه، زیاد با هم کنتاکتیم.....یه سری کتاب چند ماه قبل خریده بودیم که روابط مادر دختر و پدر دختر و مشکلاتی رو توی این زمینه آسیب شناسی میکنه...سخت مشغولم تا ببینیم به کجا میرسیم.... گاهی حس میکنم نسبت به باقی پدر مادرا بهت سختگیرترم....واسه همین یه جورایی به هم ریختیم....(شاید) از طرفی یکی دو ماهه بخاطر یه سری مسائل، شکل زندگیمون عوض شده  واسه همین مراعات بعضی نکات جدید مهم شده منم به طَبَع اون سخت گیر تر.. و پیش درآمدش، دیسیپلین ما توی خونه و نتیجه اش، تا حدودی ناسازگاری و عدم هضمش واسه شما...امیدوارم به نتایج بهتری برسیم .....حالا نه 100 درصد ولی تا یه جاهایی به درک متقابل برسیم... خداروشکر رشد فکری که هر روز درت شاه...
2 تير 1393
1